Montag, 16. Januar 2012

ساعاتی به غروب مانده است ( نوشته از ب.رمزی)

دومین ماه پائیزی درختان برگ هایشان را زرد کرده اند
بلندگوهای نصب شده در چهار گوشه میدان ناگهان به صدا در آمدند
توجه ! توجه !.و
ملت قهرمان و شهید پرور ! تا ساعتی دیگر یکی از اشرار طبق حکم صریح قانون اسلام قصاص شده
و در این میدان در ملاء عام بدار آویخته خواهد شد
جرم او دزدی و قتل مامور نیروی انتظامی است . او مفسد فی الارض است

بعد از چند لحظه از سمت شمال جرثقیلی وارد میدان شده در وسط آن توقف کرد
به دنبال آن تعدای خودروی نیروی انتظامی وارد میدان شدند
فرمانده ماموران از اتومبیل خود پیاده شده به طرف جرثقیل رفت
یکی از ماموران هم دوان دوان به دنبالش ( در حالی که بلند گوی دستی را حمل می کرد )و
فرمانده از جرثقیل بالا رفته روی کفی آن دست به کمر ایستاد
مامور بلند گو بدست نیز خود را به کنارش رساند
کم کم تعداد بی شماری آدم دور میدان حلقه زدند
فرمانده به مامور بغل دستی خود اشاره کرد : سریع باش بلندگو را آماده کن باید کار را سریع تمام
کنیم و بریم

پچ پچ در میان مردم پیچید و هر کسی کنجکاوانه از بغل دستی اش می پرسید
چی شده ؟
چیه دادش چه خبره می دونی چی شده ؟
مثل اینکه یه نفر رو می خواهند دار بزنند
برای چی آدم کشته ؟
نمی دونم مثل اینکه
دیگری که کنار آن دو ایستاده بود بمیان صبحت های آنها پریده و گفت : نه بابا بالاتر از این حرفهاست
یعنی چی؟
مگر نشنیدی تو بلند گو می گفت مفسد فی الارض
مفسد فی الارض دیگه چیه
یعنی روی زمین فساد کرده
آخه چی کار کرده که فساد روی زمین شده اینا که تو حکومتند فساد شون دنیارو برداشته

یکی دیگر از تماشاچی ها پرید وسط که
می بخشید اقا شما نمی فهمید این قانونه که بهتر می فهمه ! و
دیگری جواب داد: و
قانون قانون دیگه
خوب می دونم منظورم کیه ؟؟ چی کاره هست ؟؟
اون یه کتابه !!و
آها کتاب کتاب چطوری می فهمه که ما آدمها نمی فهمیم ؟؟
شما مثل اینکه مشکل دارید؟؟؟
با کی ؟؟
با خودت

نه آقا من با خودم مشکل ندارم شما گفتید قانون بهتر می فهمه من هم پرسیدم قانون کی؟
شما می گین :: یه کتابه

خوب منم می پرسم چطور یه کتاب بهتر از من و شما می فهمه ؟؟
قانون می گه هر کی آدم کشت باید قصاص بشه
دیگری پرسید قصاص یعنی چی ؟؟؟
یعنی اینکه اونم باید کشته بشه جان در برابر جان
چرا باید این کار را کرد؟؟
برای اینکه جلوی جرم و جنایت گرفته بشه جلوی فساد گرفته بشه
این چه قانون مسخره نیه که برای اینکه جلوی قتل گرفته بشه خودش قتل می کنه
پیر مردی که بی اختیار صحبت های آنها را می شنید رو به آنها کرده گفت : و
صد سال پیش نه اینقدر فساد بود نه اینقدر قتل
چطور شده از موقیعکه این کتاب قانون آمده هم فساد زیاد شده و هم قتل ؟؟
فرمانده نیروی انتظامی میکروفون را در دست گرفته چند بار به آن فوت کرد با صدای بلندی که به فریاد
می ماند شروع به صبحت کرد
امروز یکی از اشرار شهر که امنیت شهر رو به هم ریخته طبق قانون مجازات اسلامی در ملاء عام بدار
آویخته میشه تا درس عبرتی باشه برای بقیه
از میان جمعیت یکی فریاد زد : و
مگه بقیه هم می خواهند اشرار بشند؟؟
فرمانده با دست اشاره کرد تا محکوم را بیاورند . و
در حالیکه دست های او را را از پشت بهم بسته بودند از خودروی نیروی انتظامی پیاده کرده و بطرف
جرثقیل هدایتش کردند
جوانی بود حدود بیست و پنج ساله با قدی متوسط

بهمن سال1360
سکوت مرگباری فضای راهرو حاکم بود و سرمای زمستان سنگینی آنرا دو چندان می کرد
شعاع نور ملایمی از سوراخ قفل عبور کرده و در دل تاریکی اطاق پر تو افشانی می کرد که نشان از آغاز
روز را داشت

امروز حس عجیبی در وجودش موج می زد دوست داشت یک بار دیگر تمام خاطر اتش را مرور کند
چشم هایش را بست تا آنجا که حافظه اش یاری می کرد به گذشته برگشت به محله نوروزی به
کوچه باریکی که خانه شان در انتهای آن بود
همیشه یک دوچین بچه در محله در حال بازی کردن بودند . دختر و پسر بچه هایی که مثل خود او از
خانه های تنگ و کوچک بیرون زده بودند تا در هوای آزاد محله بی دغدغه به بازی گرگم به هوا سوک
سوک نون بده کباب ببر و یا گاهی هم بازی فوتبال که همیشه آخرش با شکستن شیشه پنجره ای
همراه بود و با داد وقال پیرزن همسایه و بالاخره از کوچه جمع شدن و یک کتک جانانه از مامان خوردن
بی اختیار به یاد بازی عمو زنجیر باف افتاد دختر ها با پسر ها دست در دست هم حلقه زده با هم
می خواندند
عمو زنجیر باف
بله زنجیر منو بافتی ؟؟
بله
پشت کوه انداختی ؟؟
بله
چی چی آوردی ؟؟
نخود و کشمش
با خودش اندیشید
آره عمو زنجیر باف واقعا زنجیر ها رو بافته بود و امروز به هر جوانی که صدایش را بلند کرده بود تا سهمش
را از نخود و کشمش ها بخواهد یک زنجیر بسته بود
از محله بیرون رفت به یاد روزهایی افتاد که همراه خانواده اش عازم سفر نوروزی می شدند با چه شور
و شوقی سوار بنز 190 پدر می شدند و همه چیز بخوبی پیش می رفت دیدن مناظر کنار جاده استراحت
پدر در توقف کنار جاده و لقمه های خوشمزه ای که مادر برایشان آماده می کرد تا رفع گرسنگی کنند و
باز دو باره راه می افتادند . دیدن شهرهای شمالی بخصوص شهر انزلی برایش خیلی لذت آور بود
مخصوصاً وقتی روی پل می رسیدند از آنجا می توانست کشتی ها و قایق های لنگر انداخته در بندر را ببیند

وقتی از کنار دریا می گذشتند بچه ها اصرار می کردند که
پاپا تورو خدا نگهدار یه آبتنی کنیم
پدر که خود هم برای این کار بی میل نبود اما در مقابله مخالفت جدی مادر تسلیم شده راهش را ادامه
می داد
باید برای سال تحویل همه حمام کرده و لباس های نو آماده کنار سفره هفت سین مادر بزرگ می نشستند
حاج آقا هر سال رسمش بود دست می کرد توی جیب بغل کُتش و به هر کدام از آنها یک اسکناس دو تومانی
نو تاه نشده می داد
باید یکی یکی می رفتند صورت حاج آقا را ماچ می کردند
شب های عید مادر بزرگ نوه هایش را دور خود جمع می کرد تا قصه بگوئید و گاهی هم قصه های ترسناک
بدترین قسمکت مسافرت زمانی بود که به گردنه حیران می رسیدند . جاده ای پیچ در پیچ که تا نوک کوه
امتداد داشت با دره های عمیقی که پوشیده از ابرهای سفید و روان بودند
چقدر او و خواهرش از دیدن این دره های عمیق می ترسیدند چشمها یشان را می بستند تا از انجا عبور کنند
اما امروز در رویا ی خویش دیگر نمی خواست چشم هایش را ببندد می خواست انتهای آنها را ببیند و ابرهای
جاری در میان دره ها را تماشا کند
بوی نم بارانی را که از خاک و علف کنار جاده بر می خواست دو باره حس کند
مزه آش دوغی را که در کلبه های حصیری کنار جاده می فروختند را دوباره بچشد با خود اندیشد که
بر اساس کدام قانون کدام فرمان کدام حق عده ای بخود این اجازه را می دهند که او و هزاران مثل
او را از زندگی محروم کنند به چه جرمی ؟؟؟

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen