آدمی از گوهر جان :هوس و آز ورشک و خشم و کینه و خودنمایی و برتری فروشی و چاپلوسی و
ستمگری و دیگر خویهایی ناستوده را میدارد .و از گوهر روان دارای :فهم و اندیشه و خرد و شرم
و آزرم و اینگونه چیزهای بسیار ستوده میباشد
آنگاه این دو گوهر چون آخشیج یکدیگرند همیشه با هم در کشاکشند و چون یکی نیروگیرد آن دیگری
از نیروافتد .اینست هر کسی باید به نیرومندی روان و خرد خود کوشد و این بیش از همه با دانستن
آمیغهای زندگانیست . آن فرهنگی که بهر کسی بایاست اینست
دروغ است آنچه میگویند : آدمی نیکی نپذیرد
آدمی از گوهر جان :هوس و آز و رشکو و خشم و کینه و خودنمایی و برترفروشی و چاپلوسی و
ستمگری و دروغگویی و پند اربافی و دیگر خویهای ناستوده را میدارد .خویهایی که بیشترش بیش
یا کم در جانوران نیز هست. گذشته از خودخواهی که سر چشمه کارهای اوست از گوهر روان نیز
فهم و اندیشه و خرد و شرم و آزرم و اینگونه چیزهای بسیار ستوده را میدارد. چیزهاییکه ویژه خود
اوست .گذشته از اندوه خواری و نیکخواهی با دیگران و آمیغ پژوهی و آبادی دوستی و دادگری که
سرچشمه کارهایش میباشد. از اینجاستکه در کالبد آدمی بدیها با بدیها توام گردیده
آنگاه این دو گوهر در آدمی چون آخشیج یکدیگرند همیشه با هم در کشاکشند که چون یکی نیرو گرفت
آندیگری از نیرو افتد . همچون دو کفه ترازو که چون یکی بالا رفت آندیگری پایین آید
کسی چون روانش نیرومند و خردش تواناست ناگزیر روان به جان فرمانداری کند و آنرا زیر دست
گرداند و از هوسها و خویهای ناستوده جلوگیرد و آنکس را بپیروی از آمیغها و لسوزی و نیکوکاری
با مردم وا دارد. ولی کسیکه روانش ناتوانست ناگزیر جان چیرگی کند و خویهای پست نیرو گیرد و
آنکس از آمیعا گریزان و از نیکیها بسیار دور باشد
این است راز نیکی یا بدی آدمیان از اینجاست که هرکسی باید به نیرومندی روان خود کوشد و این بیش
از همه با دانستن آمیغهای زندگانیست
این خود جستاریست که یک کسی چگونه نیکوکار و ستوده خیم گردد؟
دیگران ندانسته اند. ولی ما نیک میدانیم که جز در سایه نیرو مند گردیدن روان و خرد نتواند بود و
نیرومندی روان و خرد نیز بیش از همه با داشتن آمیغهای زندگی باشد .اینست هر کسی از زن و مرد و
پیر و جوان باید بامیغهای زندگی پردازد و معنی راست آدمیگری را شناسد . آن فرهنگی که بهر کسی
بایاست اینست . آنچه را که هرکسی باید یاد گیرد آمیغهایست
در فلسفه مادی چون از گوهر روان در آدمی آگاه بوده اند او را از هر باره با جانوران یکی شمارده اند از
اینرو نیکی پذیرش هم نشناخته اند
زیرا که جانوران نیگی پذیر نمیباشند . زیرا مون هیچ چیزی دیگری نتواند بود بارها دیده شده که سخن از
آدمی و از مون او رانده و گواه از جانوران و از مونهای آنها آورده اند . مثلا گفته اند: جنگ در نهاد آدمیان
نهاده شده و از آن جلو نتوان گرفت و از خروس و قوج از جنگجویی آنها گواه آورده اند
ما میگوییم : این لغزش دیگری از آن فلسفه است ..زیرا چنانکه گفته ایم: آدمی را بپای جانوران نتوان برد .
آدمی جز از جانورانست از آن سوی مامون آدمی را دیگر نمی گردانیم . آدمی نیکی و بدی هر دو را در
نهاد خود میدارد
در این باره اگر بار یک بینی کنیم باید بگوییم :آدمیان به سه گروهند: گروهی آنانکه روانهاشان بسیار
ناتوان است و کمتر نیکی پذیرند و گروهی آنانکه روانهاشان بسیار تواناست و خود نیک میباشند این دو
گروه اندکند . گروه سوم که انبوه مردمان میباشند آنانند که برای نیکی و بدی هر دو آماده اند .بدینسان اگر
بحال خود باشند و دژآگاه مانند ناگزیر گوهر جانیشان چیره در آمده با خویهای ناستوه خواهند زیست و از
زندگانی جز پایگاه پستی را بهره نخواهند داشت و اگر آموزگاری یافته آمیغهای زندگی را بشناسند هر آینه
نیکوکار و ستوده خو گردند و در زندگی بیک پایگاه بلندی رسند
کوتاه سخن :آدمی نیکی را از نهاد خود داراست و تنها این میباید که تکان داده شود و پرورشی یابد و خود
دروغیست آنچه میگوید : آدمی نیکی نپذیرد
ستمگری و دیگر خویهایی ناستوده را میدارد .و از گوهر روان دارای :فهم و اندیشه و خرد و شرم
و آزرم و اینگونه چیزهای بسیار ستوده میباشد
آنگاه این دو گوهر چون آخشیج یکدیگرند همیشه با هم در کشاکشند و چون یکی نیروگیرد آن دیگری
از نیروافتد .اینست هر کسی باید به نیرومندی روان و خرد خود کوشد و این بیش از همه با دانستن
آمیغهای زندگانیست . آن فرهنگی که بهر کسی بایاست اینست
دروغ است آنچه میگویند : آدمی نیکی نپذیرد
آدمی از گوهر جان :هوس و آز و رشکو و خشم و کینه و خودنمایی و برترفروشی و چاپلوسی و
ستمگری و دروغگویی و پند اربافی و دیگر خویهای ناستوده را میدارد .خویهایی که بیشترش بیش
یا کم در جانوران نیز هست. گذشته از خودخواهی که سر چشمه کارهای اوست از گوهر روان نیز
فهم و اندیشه و خرد و شرم و آزرم و اینگونه چیزهای بسیار ستوده را میدارد. چیزهاییکه ویژه خود
اوست .گذشته از اندوه خواری و نیکخواهی با دیگران و آمیغ پژوهی و آبادی دوستی و دادگری که
سرچشمه کارهایش میباشد. از اینجاستکه در کالبد آدمی بدیها با بدیها توام گردیده
آنگاه این دو گوهر در آدمی چون آخشیج یکدیگرند همیشه با هم در کشاکشند که چون یکی نیرو گرفت
آندیگری از نیرو افتد . همچون دو کفه ترازو که چون یکی بالا رفت آندیگری پایین آید
کسی چون روانش نیرومند و خردش تواناست ناگزیر روان به جان فرمانداری کند و آنرا زیر دست
گرداند و از هوسها و خویهای ناستوده جلوگیرد و آنکس را بپیروی از آمیغها و لسوزی و نیکوکاری
با مردم وا دارد. ولی کسیکه روانش ناتوانست ناگزیر جان چیرگی کند و خویهای پست نیرو گیرد و
آنکس از آمیعا گریزان و از نیکیها بسیار دور باشد
این است راز نیکی یا بدی آدمیان از اینجاست که هرکسی باید به نیرومندی روان خود کوشد و این بیش
از همه با دانستن آمیغهای زندگانیست
این خود جستاریست که یک کسی چگونه نیکوکار و ستوده خیم گردد؟
دیگران ندانسته اند. ولی ما نیک میدانیم که جز در سایه نیرو مند گردیدن روان و خرد نتواند بود و
نیرومندی روان و خرد نیز بیش از همه با داشتن آمیغهای زندگی باشد .اینست هر کسی از زن و مرد و
پیر و جوان باید بامیغهای زندگی پردازد و معنی راست آدمیگری را شناسد . آن فرهنگی که بهر کسی
بایاست اینست . آنچه را که هرکسی باید یاد گیرد آمیغهایست
در فلسفه مادی چون از گوهر روان در آدمی آگاه بوده اند او را از هر باره با جانوران یکی شمارده اند از
اینرو نیکی پذیرش هم نشناخته اند
زیرا که جانوران نیگی پذیر نمیباشند . زیرا مون هیچ چیزی دیگری نتواند بود بارها دیده شده که سخن از
آدمی و از مون او رانده و گواه از جانوران و از مونهای آنها آورده اند . مثلا گفته اند: جنگ در نهاد آدمیان
نهاده شده و از آن جلو نتوان گرفت و از خروس و قوج از جنگجویی آنها گواه آورده اند
ما میگوییم : این لغزش دیگری از آن فلسفه است ..زیرا چنانکه گفته ایم: آدمی را بپای جانوران نتوان برد .
آدمی جز از جانورانست از آن سوی مامون آدمی را دیگر نمی گردانیم . آدمی نیکی و بدی هر دو را در
نهاد خود میدارد
در این باره اگر بار یک بینی کنیم باید بگوییم :آدمیان به سه گروهند: گروهی آنانکه روانهاشان بسیار
ناتوان است و کمتر نیکی پذیرند و گروهی آنانکه روانهاشان بسیار تواناست و خود نیک میباشند این دو
گروه اندکند . گروه سوم که انبوه مردمان میباشند آنانند که برای نیکی و بدی هر دو آماده اند .بدینسان اگر
بحال خود باشند و دژآگاه مانند ناگزیر گوهر جانیشان چیره در آمده با خویهای ناستوه خواهند زیست و از
زندگانی جز پایگاه پستی را بهره نخواهند داشت و اگر آموزگاری یافته آمیغهای زندگی را بشناسند هر آینه
نیکوکار و ستوده خو گردند و در زندگی بیک پایگاه بلندی رسند
کوتاه سخن :آدمی نیکی را از نهاد خود داراست و تنها این میباید که تکان داده شود و پرورشی یابد و خود
دروغیست آنچه میگوید : آدمی نیکی نپذیرد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen