روز آدینه ببستیم ز ری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریا خزر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دریا بی گفت و شنود بندر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خزر گویا تر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
راه ما بر سر خاکی که بود کان هنر
آبشوران کهن کز مدد پیر گیلان
دارد اندر دل او آب جاوید مقر
ننموده است گُل سرخ سر از غنچه به در
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
ویژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیست هزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زیباتر
دخترانی همه به لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سرو قد و لاله رخ و سیم اندام
ز یک نسل و تباریم و ز یک اصل و گهر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح بر جسته زجا کارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سر شوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعه جان پرور
کارگر کار کند روز و چو خور چهره نهفت
به نمایش رود جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابد آنجا
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
و آنکه بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
هر هنرپیشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هر شخص به اندازه هوش است و فکر
ارزش کار فزون ارزش فکر افزون تر
چون رود کار به اندازه و نظم آید پیش
عدل باید که ستمکار شود مانده زکار
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen