میرزا آقاخان که اسم اصلیش عبدالحسین است پسر میرزا عبدالرحیم از اهالی
بردسیر نزدیک کرمان بود و در سنۀ 1270 هجری متولد گردید
ریاضیات و علوم طبیعیه و فلسفه را فرا گرفته و زبان فرانسه و ترکی و قدری
انگلیسی را نیز تحصیل کرد
در سال 1303 نظر به تعدیات و مظالم حاکم کرمان سلطان عبدالحمید میرزا ناصر
الدوله به اصفهان مسافرت نمود و مسعود میرزاظل السطان او را خوب پذیرایی
کرد می خواست وی را در خدمت خود نگاه بدارد ولی میرزا آقاخان زندگی و حیات
ندیمی را مکروه شمرد به طهران شتافت
میرزا آقاخان با نهایت حریت از افکار خودش راجع به اتحاد اسلام و نفرتی که از ناصرالدین
شاه داشته سخن می راند
ابیات ذیل که نماینده افکار اوست برای نمونه کافی است
تو تا باشی ای خسرو نامور مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی به جان دوستدار نبی و علی
یکی نامداری ز ایران منم که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید روانم به دانش همی بد کلید
ز گیتی نجستم به جز راستی نگشستم بگرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم دلم را به نیکی بیاراستم
همی خواستم من که اسلامیان به وحدت ببندند یک سر میان
همه دوستی با هم افزون کنند ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مرا اسلامیان را فزاید شرف نفاق و جدایی شود بر طرف
در اسلام آید بفر حمید یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق به سلطان اعظم کنند اتفاق
ز دل ها زدایند این کینه زود نگویند سنی و شیعی که بود
و زان پس بگیرند گیتی به زور ز جان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین نبشستیم بس نام های متین
روانه نمودیم سوی عراق که بر خیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین همه بر نهادند امضاء برین
ببخشید حسن اثر نامه ها که خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم ز یزدان پیروزگر که این نخل امید شد بارور
نوشتند ز ایران و هم از عراق که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی بگیریم آئین فرزانگی
از این پس همه کفر سازیم پست بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان ز عباسیان تا به عثمانیان
ز صدر سلف تا بگاه خلف موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آمد گناه منست که این شیوه آئین و راه منست
بر این زاده ام هم بر این بگذرم و زین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان مرا ساختی بی نیاز از جهان
و گر از مسلمانیش بود بهر به گیتی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود ز توحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آئین و دین
مرابیم دادی که در اردبیل تنم را به زنجیر بندی چو پیل
ز کشتن نترسم که آزاده ام ز مادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد نمرد آنکه نام بزرگی سپرد
نمیرم از این پس که من زنده ام که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژده هاست دلم گنج گوهر قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد تحسین بود ترا بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران سرایند با یکدیگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از ذوئی بپیچید از کژی و جادوئی
مر آید از مشتری آفرین که بودم فداکار دین مبین
درودم ز مینو رسانند حور هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان همت لعنت آید ز پیر و جوان
نشینند و گویند پیران راد به نیکی نیارد نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند به دین مقصد قدس بر خاستند
بیارزد و افسرد و از خود براند به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه بر آری دلم را ز جای همه دودمانت بر آرم ز پای
بگویم سخن های ناگفتنی بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر چگونه بشام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند ز شام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ به قوت فزونتر ز توپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا ز کینه فراموش سازی مرا
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen