Samstag, 10. Januar 2015

در حزب توده ایران

حالا دیگر میرزاجعفر خان گل, آن دانشجوی خجول شهرستانی نیست , کم کم سری توی  سرها در آورده
و در اتحادیه با دانشجویان کرمانی یک پا کارگردان شده است, حرف می زند مثل بلبل و علیه مقامات
غیر مسئول شعار می دهد. و
حکایت های سوزناک ازمداخلۀ کنسول انگلیس در امور کرمان و رابطه او با مالکین با سرمایه داران
روحانیان کرمان نقل می کند. و
این جناب جعفر خان گل الان یادش نیست که دیگر چه حرف هایی می زده هر چه بود که ناگهان دور و بر
خود را پر ازتوده ای های سرشناس دانشکده حقوق دید که به وسیله آنها تشویق و حمایت می شود و هندوانه
زیر بغل جناب می گذاراند. و
تا خواست دور کلاهش بگردد توده ای شده و آنکت حزب را امضا کرده بود. جانم برایت بگوید که آقا گل
در آن اتاق خودش در انتهای خیابان بهجت آباد روی یک صفحه کاغذ کلفت با خط خوش مطالبی نوشته و
به دیوار اتاق زده بود. این نوشته دستور العمل بلکه برنامه کلی زندگی روزانه او بود سطر اول آن این که
هر روز بامداد قبل از آن که هوا کاملاً روشن شود در گرگ و میش صبحگاهی از خواب برخیز و پس از
جمع کردن رختخواب دست نماز بگیر و نماز صبح را بخوان و موارد دیگری در خصوص کار نیک کردن
درس خواندن و غیره . و

در واقع این برنامه برای همان جوانمردی که شرح حالش را تا به حال خوانده ای نوشته شده بود که تا آخر
عمر یک جوانمرد کامل عیار بماند برایت بگویم از روزی که آقا گل از رفسنجان بیرون آمده بود تا به آن
روز حتی یک وعده نمازش ترک نشده بود. و

اما ان روزچه فرق می کند که جمعه باشد یا شنبه یا یک روز دیگر هفته وقتی از رختخواب بلند شدم و در
برابر آن یادداشت به عادت هر روزه ایستادم و آن را خواندم ناگهان دست بردم آن را از دیوار کندم ریزه
کردم و از پنجره کوچک اتاقم بیرون ریختم نسیم صبحگاهی هر قطعه ای از آن را به سویی برد. و

مجسم کن چه هیجان انگیز است. آیا در خور آن هست که به وسیلۀ یک دوربین فیلمبرداری در حالتی که
اتاق نیمه تاریک است و فقط شعاع مختصری از روشنی بامداد از پنجره بر چهره جوانمرد تابیده است
این صحنه ثبت گردد؟

از آن روز دیگر نماز نخواندم و نخواندم تا 36 سال بعد شاید هم چند ماهی بیشتر تا صبح روز ششم
بهمن 1360  در زندان اوین که شب قبل به وسیله پاسداران رژیم جمهوری اسلامی ایران ولایت فقیه
رهبر ایران دستگیر شده بودم تمام شب با خودم کلنجار می رفتم که صبح نماز بخوانم یا نه و بالاخره
با شنیدن صدای همکارم جهانگیر که او را هم دستگیر کرده بودند بلند شدم او سراغ دستشویی را
می گرفت و با صدای بلند می گفت که می خواهد وضو بگیرد و نماز صبح را به جا آورد. و

من هم رفتم وضو ساختم چه زود همه کلمات و حرکات نماز نمازی که این همه مدت متروک مانده بود
به یادم آمد . به این نماز در زندان اوین می گفتند نماز تاکتیکی ورد زبان لاجوردی رئیس زندان و
دادستان انقلاب این بود که زندانی باید نماز بخواند اگر چه تاکتیکی باشد. و

در اینجا یک معما باقی مانده است معما برای میرزا که آیا اول کاغذ را از دیوار کنده و پاره کرده و پس
از آن توده ای شده است یا آن که روز قبل انکت عضویت حزب توده ای را امضا کرده و صبح روز بعد
آن کاغذ آن بیان نامۀ عقیدتی شخصی خود را پاره کرده است تردیدی نیست که حل این معما به هیچ وجه
کمکی به روشن شدن تاریخ معاصر نمی کند اصلاً باقر شاه !این تاریخ همه اش تاریکی است گنگی است
همه اش معما است می بینی که هنوز پس از این همه نوشتن نتوانسته ام معمای شروع آشنایی با تو را باز
کنم تا چه رسد به معماهای دیگر تاریخی از این معمای عقیدتی سیاسی بگذریم

جامۀ آلوده در آفتاب
محمد تقی دامغانی

    

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen