در آذرشهر کوچک ما هم در همان ایام که ولولۀ دهقانان شالچی لار راه افتاده و هیجان بر
سر تقسیم محصول بنا به قاعده جدیدی که مصدق نهاده بود اوج می گرفت ,سرو کلۀ یک
طلبه پیدا شد. و
گفتند از نجف برای مدت کوتاهی به قصد دیدار خویشان آمده مشهور بود که از فعالان و
متعصبان فدائیان اسلام است, و چنان که گفتم فدائیان اسلام در آن رو یه روی مصدق قرار
گرفته و با او می جنگیدند. و
این طلبه هر روز در مسجد شهر منبر می رفت و مردم را تحریک می کرد هر روز به
بهانه ای یک روز کارخانۀ عرق سازی شهر,دیگر بر علیه کسانی که ریش خود را می
تراشیدند یک روز بر علیه کلاه شاپو و کپی, بر علیه کُت و شلوار, و لباسهای کوتاه فرنگی
او مردم را بر علیه همۀ مظاهر تمدن جدید می شورانید. و
خوشبختانه زن های آذر شهر سخت در چادر پیچیده بودند و تقریباً از خانه خارج نمی شدند,و
در همان باغ ها که منزلشان بود, به کار باغداری و برداشت محصول - درست کردن برگۀ
قیسی و کشمش, بافتن حوله و کُرکُر مشغول بودند والاّ مسئلۀ زنان هم علم می شد.و
تکیۀ اصلی این طلبۀ جوان, کارخانه عرق سازی آذرشهر بود. آذرشهر عرق خوبی داشت
یک ارمنی در باغ بزرگ خود به این کار مشغول بود, بهانۀ تحریک آنکه نهر اصلی شهر از
این باغ می گذرد و تفاله های عرق کشی در کنار نهر انباشته می شود و از زیر آن الکل وارد
نهر شده و آب شهر را نجس می کند و مؤمنان ناخواسته به می آلوده می گردند. و
بیچاره ارمنی سخت به وحشت افتاده بود, به دادگاه متوسل شد. جعفرخان به او اطمینان داد که
کسی نمی تواند امنیت و زندگی و کار او را مختل کند, برو و با خیال راحت به کارت ادامه بده
عرق بساز و بفروش تو می فروش هستی و حاجت رندان را باید روا کنی,خدا خود دفع بلا می
کند و اگر گناهی باشد می بخشاید.
اما این طلبه دست بردار نبود عده ای به تحریک او به دادگاه شکایت آوردند و میرزا برای
خواباندن سر و صدا به اتفاق رئیس شهربانی و رئیس دارایی به باغ ارمنی تیره بخت که از
نظر اخذ رسومات کارش زیر کنترل دارایی بود, مراجعه کردند, یک بطری از آن آب جاری,که
از باغ خارج می شد, برداشته و لاک و مهر کرده به تبریز جهت آزمایش فرستادند تا معلوم شود
آیا در این آب الکل هست یا نیست گرچه بسیاری از ریش سفیدان محل مؤمنان و بازاریان هوادار
مصدق می گفتند که آب جاری نجس نمی شود می گفتند که سال های سال است که مردم آذرشهر
از این اب می خورند حالا چه تغییری حاصل شده که چنین مسئله مطرح می گردد اما آشوب گری
بهانه می خواهد نه منطق و طلبۀ جوان دست بردار نبود.و
این طلبۀ جوان برادر همان غفور - یکی از متهمان به قتل رئیس انجمن شهر بود, خبر می دادند که
به دلیل محکومیت برادرش به ده سال حبس با میرزا کینۀ خاص دارد, رئیس شهربانی مردی که به
تازگی آمده و جانشین آن رئیس شهربانی فعال و درستکار شده بود, از این بابت به طور دائم میرزا
را می ترساند می گفت خیلی مواطب خودت باش می خواهند تو را بکشند.
همه روزه از طرف شهربانی ژاندرمری و بخشداری به تبریز گزارش می شد در آذرشهر آشوب
است و ممکن است رئیس دادگاه را بکشند و منتطقه در هم بریزد اما میرزا جعفرخان بی خیال می
آمد و می رفت . و
بالاخره بنا به اصرار رئیس شهربانی به او و به مرتضوی از سوی شهربانی اسلحۀ کمری داده شد
تا در صورت بروز خطر به هنگام ضرورت از آن استفاده کنند که میرزا کجا و استفاده از اسلحه
آتشین آن هم در برابر یک حملۀ ناگهانی که همه اینها تمرین های طولانی می خواهد و سابقه به کار
بردن اسلحه کمری میرزا جعفرخان تا به آن روز فقط از تفنگ شکاری آن هم در جدال با کبک و
کبوتر و مرغان هوا استفاده کرده بود راه و رسم چریک بازی را اصلاً نمی دانست, و آن روزها
که مبارزان سیاسی با زنان و با قلم می جنگیدند استعمال اسلحه در انحصار فدائیان اسلام بود و بس
و شاید هم گروه هایی که توسط خمینی با عناوین اسلامی و ولایت فقیه و از این قبیل ساخته شده
بودند.و
شاید هم مسلح کردن میرزا و معاون او با اصرار رئیس شهربانی گوشه ای از یک توطئه بود که
اگر اتفاقی افتاد بتوانند آن را بزرگ کرده و قضیه را در قالب یک درگیری مسلحانه جلوه دهند و
اهل قلم و مبارزه سیاسی آنها را به تهمت مبارزه آتشین بیالایند.
خدا بهتر می داند ما که در آن روزها به کلی غافل بودیم آن هم در یک شهرک کوچک و در میان
مردمی که اکثریت آنها از جریان عظیمی که در ایران می گذشت عملاً بر کنار بودند و سرشان به
زراعتشان مشغول شب ها جمع شدن در مسجد و شنیدن و عظ حجةالاسلام جوان مدنی خودشان که
از نجف آمده بود و می خواست نام آذرشهر و آذرشهری را بلند آوازه کند و مردم شهر را از ننگ
آلودگی به عرق پاک کند کلاه های شاپو و کپی را به کلاه بی استخوان سوموک سیزبرک تبدیل و
ارکان دین را محکم سازد.و
یک روز صبح اول وقت اداری در همین روزهایی که حجةالاسلام جوان در آذرشهر طوفان بر پا
کرده بود تلفن دادگاه زنگ زد. آن سوی خط استاندار آذربایجان بود, از میرزا پرسید که در آذرشهر
چه خبر است, به او گفته شد که خبر مهمی نیست شهر آرام است.و
گفت: اخبار ناگوار می رسد حتی شایع کرده اند که تو کشته شده ای گفتم هنوز که ملاحظه می فرمایید
زنده هستم و احتمال چنین پیش آمدی را هم نمی دهم.و
استاندار گفت: به آقای دادستان تبریز دستور داده ام که همین امروز بیاید آذرشهر و به این تحریکات
و شایعات خاتمه بدهد با احترام با او باید برخورد شود و گوشی را گذاشت زمین.و
نزدیک ظهر بود که دادستان تبریز وارد آذرشهر شد از طریق مختلف دیگر هم ورود او را اطلاع
داده بودند او را با سلام و صلوات به خانه ای بردند که حجةالاسلام جوان در خانه مسکن داشت.و
اما میرزا از رفتن به آن خانه و حضور بر خوان گسترده میزبانانی که در واقع در صف آشوب
انگیزان و شایعه پراکنان بودند خودداری کرد. پس از ناهار بالاخره با وساطت رئیس شهربانی و
بخشدار و رئیس دارایی رفت و در آنجا علی الظاهر بین میرزا و آن حجةالاسلام که تا آن روز او را
ندیده بود صلح بر قرار شد.و
جوانکی بود که موی ریش و سبیلش تازه تازه برآمده عمامۀ کوچکی به سر داشت قد کوتاه و سیه
چرده بود تا بخواهی محکم حرف می زد و از استقرار بی چون و چرای قواعد و سنت های شرعی
سخن می گفت و مخصوصاً در مورد تعطیل کارخانۀ نوشابه سازی تأکید دادشت, خوشبختانه طرف
خطاب بیشتر ریش سفیدان و سران قوم بودند, و در بخشی که به فارسی سخن می گفت و مربوط به
کارخانۀ نوشابه سازی بود طرف صحبت او رئیس دارایی می شد, مدعی بود یک قلم عمده از در
آمد دولت در محل از این کارخانه است و نباید تعطیل شود.و
سخن کوتاه دادستان خدا حافظی کرد و رفت و جماعت حاضر در جلسه متفرق شدند فردای آن روز
میرزا برای آن طلبۀ جوان پیغام فرستاد که اگر همین امروز آذرشهر را ترک نکند او را دست بسته
سوار جیب خود خواهد کرد و دستور می دهد که در آن سوی قزل اوزن بعد از پل دختر که مرز
آذربایجان و زنجان است او را پیاده کنند و به دروغ به چند تن ریش سفید محلی که گرداننده کارها
بودند گفت که این دستور صریح استاندار است که دادستان در آخرین لحظه که خدا حافظی می کرد
آن را ابلاغ نمود , این هم از آن گنده گوزیهای رئیس شلخته دادگاه فسقلی آذرشهر بود, که همه
قدرت قانونی اش تا ده بیست کیلومتری شهر بیشتر نبود و به علاوه تبعید هم محتاج به تشکیل
کمیسیون امنیت اجتماعی بود که جعفرخان خودش در باطن با تشکیل آن موافقتی نداشت..و
هر چه بود که این پیغام باعث شد که تا آن طلبه ماست ها را کیسه کرد به طور قطع همان ریش
سفیدان حادثه آفرین از ادامۀ این وضع بیمناک شده و او را ترسانده بودند سران و معتمدان محلی
ریش سفیدها و قال چاق کن ها همیشه اندازه کار را نگه می دارند.و
حجۀالاسلام جوان بی سر و صدا رفت و قال قضیه از آذرشهر کنده شد تا در جایی دیگر و به
نوعی دیگر به وسیله او و یا امثال او تکرار گردد. آن روزها حادثه پشت حادثه بود که آفریده
می شد تا مردم خسته شوند و به زانو در آیند و دست از پشتیبانی مصدق بردارند.و
این حجةالاسلام جوان آن روزی همان کسی است که پس از انقلاب اسلامی با عنوان آیت الله
مدنی , امام جعمه نماینده ولی فقیه و در واقع همه کارۀ آذربایجان بود و یکی از چهره های
مقتدر انقلاب اسلامی به شمار می آمد و بالاخره به دست مخالفین جمهوری اسلامی ایران به
هنگام برگزاری نماز جعمه در سال 1361 کشته شد و عنوان دومین شهید محراب را به دست
آورد.و
اگر توفیق نوشتن جلد دوم این رسالۀ مبارکه دست بدهد برایت خواهم نوشت که در سال 1360
هنگامی که جعفرخان دستگیر شد و به زندان افتاد و آن طلبۀ جوان باعنوان آیت الله مدنی در
اوج قدرت بود بعضی از دوستان که از سابقه برخورد میرزا و او در آذرشهر مطلع بودند وحشت
زده شده و خانواده میرزا را از انتقام جویی مدنی می ترسانیده اند تا آنجا که می گفتند مدنی
میرزا جعفرخان را به گشتن خواهد داد.و
اما خوشبختانه آیت الله مدنی در آن ایام در سطحی خیلی بالاتر از میرزا قرار داشت و مطمئن
هستم مه هر گز در فکر انتقام جویی از میرزا نبوده و حتی مطمئن هستم که آن جریان آذرشهر و
آن رئیس پر مدعا و کله خر دادگاه آذرشهر را به کلی فراموش کرده بوده است..و
در باره مدنی اندکی به تفصیل سخن گفتم و پیش از این هم رسولی و کشته شدن دکتر برجیس به
دست او در کاشان و نیز کشته شدن کسروی زیرا به نظر من اینها همه حلقه های کوچک زنجیری
هستند که به وسیله خمینی به هم وصل شد و انقلاب اسلامی را به وجود آوردند. و
جعفرخان این سه نمونه کوچک را که شاهد و در قسمتی جز و بازیگران آن بوده است برایت نقل
کرد, اگر بتوانی حلقه هایی دیگر از این زنجیر را بیایی و نقل کنی آن وقت خواننده حدیث مفصل
را بهتر در خواهد یافت. و
سر تقسیم محصول بنا به قاعده جدیدی که مصدق نهاده بود اوج می گرفت ,سرو کلۀ یک
طلبه پیدا شد. و
گفتند از نجف برای مدت کوتاهی به قصد دیدار خویشان آمده مشهور بود که از فعالان و
متعصبان فدائیان اسلام است, و چنان که گفتم فدائیان اسلام در آن رو یه روی مصدق قرار
گرفته و با او می جنگیدند. و
این طلبه هر روز در مسجد شهر منبر می رفت و مردم را تحریک می کرد هر روز به
بهانه ای یک روز کارخانۀ عرق سازی شهر,دیگر بر علیه کسانی که ریش خود را می
تراشیدند یک روز بر علیه کلاه شاپو و کپی, بر علیه کُت و شلوار, و لباسهای کوتاه فرنگی
او مردم را بر علیه همۀ مظاهر تمدن جدید می شورانید. و
خوشبختانه زن های آذر شهر سخت در چادر پیچیده بودند و تقریباً از خانه خارج نمی شدند,و
در همان باغ ها که منزلشان بود, به کار باغداری و برداشت محصول - درست کردن برگۀ
قیسی و کشمش, بافتن حوله و کُرکُر مشغول بودند والاّ مسئلۀ زنان هم علم می شد.و
تکیۀ اصلی این طلبۀ جوان, کارخانه عرق سازی آذرشهر بود. آذرشهر عرق خوبی داشت
یک ارمنی در باغ بزرگ خود به این کار مشغول بود, بهانۀ تحریک آنکه نهر اصلی شهر از
این باغ می گذرد و تفاله های عرق کشی در کنار نهر انباشته می شود و از زیر آن الکل وارد
نهر شده و آب شهر را نجس می کند و مؤمنان ناخواسته به می آلوده می گردند. و
بیچاره ارمنی سخت به وحشت افتاده بود, به دادگاه متوسل شد. جعفرخان به او اطمینان داد که
کسی نمی تواند امنیت و زندگی و کار او را مختل کند, برو و با خیال راحت به کارت ادامه بده
عرق بساز و بفروش تو می فروش هستی و حاجت رندان را باید روا کنی,خدا خود دفع بلا می
کند و اگر گناهی باشد می بخشاید.
اما این طلبه دست بردار نبود عده ای به تحریک او به دادگاه شکایت آوردند و میرزا برای
خواباندن سر و صدا به اتفاق رئیس شهربانی و رئیس دارایی به باغ ارمنی تیره بخت که از
نظر اخذ رسومات کارش زیر کنترل دارایی بود, مراجعه کردند, یک بطری از آن آب جاری,که
از باغ خارج می شد, برداشته و لاک و مهر کرده به تبریز جهت آزمایش فرستادند تا معلوم شود
آیا در این آب الکل هست یا نیست گرچه بسیاری از ریش سفیدان محل مؤمنان و بازاریان هوادار
مصدق می گفتند که آب جاری نجس نمی شود می گفتند که سال های سال است که مردم آذرشهر
از این اب می خورند حالا چه تغییری حاصل شده که چنین مسئله مطرح می گردد اما آشوب گری
بهانه می خواهد نه منطق و طلبۀ جوان دست بردار نبود.و
این طلبۀ جوان برادر همان غفور - یکی از متهمان به قتل رئیس انجمن شهر بود, خبر می دادند که
به دلیل محکومیت برادرش به ده سال حبس با میرزا کینۀ خاص دارد, رئیس شهربانی مردی که به
تازگی آمده و جانشین آن رئیس شهربانی فعال و درستکار شده بود, از این بابت به طور دائم میرزا
را می ترساند می گفت خیلی مواطب خودت باش می خواهند تو را بکشند.
همه روزه از طرف شهربانی ژاندرمری و بخشداری به تبریز گزارش می شد در آذرشهر آشوب
است و ممکن است رئیس دادگاه را بکشند و منتطقه در هم بریزد اما میرزا جعفرخان بی خیال می
آمد و می رفت . و
بالاخره بنا به اصرار رئیس شهربانی به او و به مرتضوی از سوی شهربانی اسلحۀ کمری داده شد
تا در صورت بروز خطر به هنگام ضرورت از آن استفاده کنند که میرزا کجا و استفاده از اسلحه
آتشین آن هم در برابر یک حملۀ ناگهانی که همه اینها تمرین های طولانی می خواهد و سابقه به کار
بردن اسلحه کمری میرزا جعفرخان تا به آن روز فقط از تفنگ شکاری آن هم در جدال با کبک و
کبوتر و مرغان هوا استفاده کرده بود راه و رسم چریک بازی را اصلاً نمی دانست, و آن روزها
که مبارزان سیاسی با زنان و با قلم می جنگیدند استعمال اسلحه در انحصار فدائیان اسلام بود و بس
و شاید هم گروه هایی که توسط خمینی با عناوین اسلامی و ولایت فقیه و از این قبیل ساخته شده
بودند.و
شاید هم مسلح کردن میرزا و معاون او با اصرار رئیس شهربانی گوشه ای از یک توطئه بود که
اگر اتفاقی افتاد بتوانند آن را بزرگ کرده و قضیه را در قالب یک درگیری مسلحانه جلوه دهند و
اهل قلم و مبارزه سیاسی آنها را به تهمت مبارزه آتشین بیالایند.
خدا بهتر می داند ما که در آن روزها به کلی غافل بودیم آن هم در یک شهرک کوچک و در میان
مردمی که اکثریت آنها از جریان عظیمی که در ایران می گذشت عملاً بر کنار بودند و سرشان به
زراعتشان مشغول شب ها جمع شدن در مسجد و شنیدن و عظ حجةالاسلام جوان مدنی خودشان که
از نجف آمده بود و می خواست نام آذرشهر و آذرشهری را بلند آوازه کند و مردم شهر را از ننگ
آلودگی به عرق پاک کند کلاه های شاپو و کپی را به کلاه بی استخوان سوموک سیزبرک تبدیل و
ارکان دین را محکم سازد.و
یک روز صبح اول وقت اداری در همین روزهایی که حجةالاسلام جوان در آذرشهر طوفان بر پا
کرده بود تلفن دادگاه زنگ زد. آن سوی خط استاندار آذربایجان بود, از میرزا پرسید که در آذرشهر
چه خبر است, به او گفته شد که خبر مهمی نیست شهر آرام است.و
گفت: اخبار ناگوار می رسد حتی شایع کرده اند که تو کشته شده ای گفتم هنوز که ملاحظه می فرمایید
زنده هستم و احتمال چنین پیش آمدی را هم نمی دهم.و
استاندار گفت: به آقای دادستان تبریز دستور داده ام که همین امروز بیاید آذرشهر و به این تحریکات
و شایعات خاتمه بدهد با احترام با او باید برخورد شود و گوشی را گذاشت زمین.و
نزدیک ظهر بود که دادستان تبریز وارد آذرشهر شد از طریق مختلف دیگر هم ورود او را اطلاع
داده بودند او را با سلام و صلوات به خانه ای بردند که حجةالاسلام جوان در خانه مسکن داشت.و
اما میرزا از رفتن به آن خانه و حضور بر خوان گسترده میزبانانی که در واقع در صف آشوب
انگیزان و شایعه پراکنان بودند خودداری کرد. پس از ناهار بالاخره با وساطت رئیس شهربانی و
بخشدار و رئیس دارایی رفت و در آنجا علی الظاهر بین میرزا و آن حجةالاسلام که تا آن روز او را
ندیده بود صلح بر قرار شد.و
جوانکی بود که موی ریش و سبیلش تازه تازه برآمده عمامۀ کوچکی به سر داشت قد کوتاه و سیه
چرده بود تا بخواهی محکم حرف می زد و از استقرار بی چون و چرای قواعد و سنت های شرعی
سخن می گفت و مخصوصاً در مورد تعطیل کارخانۀ نوشابه سازی تأکید دادشت, خوشبختانه طرف
خطاب بیشتر ریش سفیدان و سران قوم بودند, و در بخشی که به فارسی سخن می گفت و مربوط به
کارخانۀ نوشابه سازی بود طرف صحبت او رئیس دارایی می شد, مدعی بود یک قلم عمده از در
آمد دولت در محل از این کارخانه است و نباید تعطیل شود.و
سخن کوتاه دادستان خدا حافظی کرد و رفت و جماعت حاضر در جلسه متفرق شدند فردای آن روز
میرزا برای آن طلبۀ جوان پیغام فرستاد که اگر همین امروز آذرشهر را ترک نکند او را دست بسته
سوار جیب خود خواهد کرد و دستور می دهد که در آن سوی قزل اوزن بعد از پل دختر که مرز
آذربایجان و زنجان است او را پیاده کنند و به دروغ به چند تن ریش سفید محلی که گرداننده کارها
بودند گفت که این دستور صریح استاندار است که دادستان در آخرین لحظه که خدا حافظی می کرد
آن را ابلاغ نمود , این هم از آن گنده گوزیهای رئیس شلخته دادگاه فسقلی آذرشهر بود, که همه
قدرت قانونی اش تا ده بیست کیلومتری شهر بیشتر نبود و به علاوه تبعید هم محتاج به تشکیل
کمیسیون امنیت اجتماعی بود که جعفرخان خودش در باطن با تشکیل آن موافقتی نداشت..و
هر چه بود که این پیغام باعث شد که تا آن طلبه ماست ها را کیسه کرد به طور قطع همان ریش
سفیدان حادثه آفرین از ادامۀ این وضع بیمناک شده و او را ترسانده بودند سران و معتمدان محلی
ریش سفیدها و قال چاق کن ها همیشه اندازه کار را نگه می دارند.و
حجۀالاسلام جوان بی سر و صدا رفت و قال قضیه از آذرشهر کنده شد تا در جایی دیگر و به
نوعی دیگر به وسیله او و یا امثال او تکرار گردد. آن روزها حادثه پشت حادثه بود که آفریده
می شد تا مردم خسته شوند و به زانو در آیند و دست از پشتیبانی مصدق بردارند.و
این حجةالاسلام جوان آن روزی همان کسی است که پس از انقلاب اسلامی با عنوان آیت الله
مدنی , امام جعمه نماینده ولی فقیه و در واقع همه کارۀ آذربایجان بود و یکی از چهره های
مقتدر انقلاب اسلامی به شمار می آمد و بالاخره به دست مخالفین جمهوری اسلامی ایران به
هنگام برگزاری نماز جعمه در سال 1361 کشته شد و عنوان دومین شهید محراب را به دست
آورد.و
اگر توفیق نوشتن جلد دوم این رسالۀ مبارکه دست بدهد برایت خواهم نوشت که در سال 1360
هنگامی که جعفرخان دستگیر شد و به زندان افتاد و آن طلبۀ جوان باعنوان آیت الله مدنی در
اوج قدرت بود بعضی از دوستان که از سابقه برخورد میرزا و او در آذرشهر مطلع بودند وحشت
زده شده و خانواده میرزا را از انتقام جویی مدنی می ترسانیده اند تا آنجا که می گفتند مدنی
میرزا جعفرخان را به گشتن خواهد داد.و
اما خوشبختانه آیت الله مدنی در آن ایام در سطحی خیلی بالاتر از میرزا قرار داشت و مطمئن
هستم مه هر گز در فکر انتقام جویی از میرزا نبوده و حتی مطمئن هستم که آن جریان آذرشهر و
آن رئیس پر مدعا و کله خر دادگاه آذرشهر را به کلی فراموش کرده بوده است..و
در باره مدنی اندکی به تفصیل سخن گفتم و پیش از این هم رسولی و کشته شدن دکتر برجیس به
دست او در کاشان و نیز کشته شدن کسروی زیرا به نظر من اینها همه حلقه های کوچک زنجیری
هستند که به وسیله خمینی به هم وصل شد و انقلاب اسلامی را به وجود آوردند. و
جعفرخان این سه نمونه کوچک را که شاهد و در قسمتی جز و بازیگران آن بوده است برایت نقل
کرد, اگر بتوانی حلقه هایی دیگر از این زنجیر را بیایی و نقل کنی آن وقت خواننده حدیث مفصل
را بهتر در خواهد یافت. و