Mittwoch, 2. April 2014

!سیزده بدر سال دگر, آخوند به در

می دویدم در چمن های و هم انگیز
می نشستم در کنار باغ سرمست
می شکستم شاخه های راز را, اما
از تن این بوته هردم شاخه ای می رست

راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سر گردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش

عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
گر سراپا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم؟

از چه می اندیشم این سان روز و شب خاموش؟
دانۀ اندیشه را در من, که افشانده است؟
چنگ در دست من و من , چنگی مغرور
یا به دامانم, کسی این چنگ بنشانده است؟

گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیا رازآلود؟

فروغ فرخ زاد




Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen