آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از رعده برق
آن شاخساران پر از میوه ها
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم من و تو
آن روزهای آشنایی های محتاطانه
با زیبایی رگ های آبی رنگ
دستی که با یک صدای دوستی
از آن طرف رودخانه به این طرف رودخانه صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر
بر این دست مشوش مضطرب ترسان
که در سلامی شرم اَگین خویشتن را بازگو می کرد
فروغ فرخ زاد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen