Samstag, 25. Januar 2014

اندوه تنهایی

اندوه تنهایی
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانۀ اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
دردلم باریدی ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته 
سینه ام صحرای نومیدی است
خسته ام از عشق هم خسته

عنچۀ شوق تو هم خشکید
شعر, ای شیطان افسونگر
عاقبت زین خواب دردآلود
جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود

ای خدا, بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را 
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتابی بی غروب من !
ای دریغا, در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چه می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشگ سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانۀ اندوه می کارد

فروغ فرخ زاد

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen