رمیده : فروغ فرخ زاد
نمی دانم چه می خواهم از این جمع
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستۀ من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیره گی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به عقل و شعر من دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوش بو شکفتند
ولی آندم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانۀ من
که می سوزم از این بیگانگی ها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
جمع را بس کن از این دیوانگی ها
فروغ فرخ زاد
نمی دانم چه می خواهم از این جمع
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستۀ من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیره گی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به عقل و شعر من دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوش بو شکفتند
ولی آندم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانۀ من
که می سوزم از این بیگانگی ها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
جمع را بس کن از این دیوانگی ها
فروغ فرخ زاد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen