Dienstag, 17. September 2013

احمد شاملو [باران ناشناخته ام ]

احمد شاملو 
باران ناشناخته ام 
چون اختران سوخته 
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد 
که گفتی 
دیگر زمین همیشه شبی بی ستاره ماند 
>>>
آنگاه من که بودم 
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش
چنگ ز هم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان
>>-آهای
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید !
این خون صبحگاه است گونی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن >>
>>
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ
خورشید زنده است
در این شب سیا که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen