Montag, 18. Juli 2011

تز دکترا .مارکس سپس برای اثبات نظر خود موارد زیر را نام می برد

یک - نظر دموکریت در باره ی حقیقت و قطعّیت شناخت آدمی به دشواری قابل اثبات است. در نظرات
.دموکریت یا بخش های متضاد ی پیدا می شود و یا خود دیدگاه ها با هم در تناقض اند
مارکس این تناقضات را از زبان ارسطو سکستوس امپیریکوس و غیره بیان می کند. و سپس نقل قول های
بلندی از خود دموکریت می آورد مبنی بر این که او پدیده را در برابر واقعیت و نیز ذهن و خرد را در برابر
.واقعیت ملموس قرار می دهد
مارکس در برابر این ها مثال هایی از اپیکور می آورد و می نویسد
انسان دانا موضع قطعی می گیرد و نه شک دار همه ی حواس پیام آور حقیقت اند و چیزی نیست که بتواند
.نادرستی حس کردن را اثبات کند. چرا که مفهوم ذهنی وابسته به درک حسی است
.در حالی که دموکریت جهان حسّی را به صورت ظاهر تبدیل می کند اپیکور آن را نمود عینیّت می داند
موضع اپیکور در این جا کا ملاً آگاهانه با دموکریت متفاوت است چرا که مدعی است در اصول موافق
.اوست اما کیفیت های حسی را به چیزی از نوع عقیده ی محض تقلیل نمی دهد
دو -تفاوت داوری های نظری دموکریت و اپیکور در باره ی قطعّیت علم و حقیقیت ابژه هایش
.نا برابر و کردار این دو متفکر آشکار می شود
دموکریت که از یک سو اصل را بخشی از نمود نمی داند و بدون واقعیت و جود باقی می ماند از سوی دیگر
با جهان محسوس همچون جهانی واقعی و سرشار از محتوا مواجه می شود. درست است که این جهان یک
صورت ظاهر است اما درست به همین دلیل از اصل دور افتاده و به واقعیت مستقل خویش وا گذاشته شده
است و در عین شی واقعی و منحصر به فرد است و فی نفسه ارزش و اهمیت دارد. بنابراین دموکریت به
مشاهده تجربی کشانده می شود. از آن جا که فلسفه ارضایش نمی کند خود را به دامان علوم اثباتی
و ایجابی می اندازد. مارکس در این جا مقایسه ی جالبی میان دموکریت و اپیکور به عمل می آورد
دموکریت به خاطر عشق به شناخت حقیقت اشیا نه تنها علم حساب فیزیک هندسه و دیگر علوم زمان خود را
مطالعه می کند بلکه به بیشتر نقاط جهان آن روز سفر می کند نه تنها آن مناطق را مطالعه و مشاهد می کند
سرانجام خود را کور می کند تا بینایی اش مانعی بر سر راه تیزی هوش و شعور او نباشد اما با این همه
به موعود خود دست نمی یابد. در حالی که دموکریت از فلسفه نا خشنود است و خود را به دامان دانش بلکه
تجربه می اندازد اپیکور به علوم تجربی با دیده ی تحقیر می نگرد چرا که به عقیده ی او کمکی به کمال
.واقعی نمی کند تا جایی که او را دشمن علم و تحقیر کننده ی دستور زبان می خوانند
در حالی که دموکریت از روحانیان مصری و مکتب سو فسطان ییان ایرانی
گلدانی و هندی علم فرا می گیرد اپیکور افتخار می کند که معّلمی نداشته و فرد خود آموخته است
سه- دموکریت ضرورت را شکلی از انعکاس واقفیت می بیند و احتمال و امکان را با عقل سلیم نا سازگار
می داند.حال این دیدگاه را با اپیکور مقایسه کنیم ضرورت که توسط برخی افراد چون حاکم مطلق مطرح
می شود وجود خارجی ندارد بلکه بعضی چیزها اتفاقی است و برخی دیگر وابسته به اراده ی ماست
ضرورت را نمی توان متقاعد ساخت احتمال اما غیر ثابت است می توان بر آن اثر گذاشت بهتر آن که از
اسطوره ی خدایان پیروی کنیم تا برده ی تقدیر و سرنوشت علمای طبیعت شویم چرا که در حالت اول اگر
به خدایان احترام گذاریم امیدی به بخشش هست حالت دوم اما ضرورت محتوم است زیستن در ضرورت
همانا بدبختی است اما زیستن در ضرورت ضروری نیست در همه ی جوانب راه هایی کوتاه و آسان برای
آزادی باز است پس خدا را شکر می کنیم که هیچ انسانی نمی توان در زندگی مجبور کرد
.. و اجازه داریم ضرورت را تسلیم خود کنیم
و مارکس نتیجه گیری می کند
از این رو از نظر تاریخی به یقین می دانیم که دموکریت ضرورت را به کار می برد و اپیکور احتمال را و
هر یک نظر دیگری را سخت مردود می شمارد و سپس تاکید می کند پی آمد اساسی این تفاوت در شیوی
.توضیح پدیده های فیزیکی جداگانه به نمایش در می آید
.به دنبال مارکس این پی آمدها را بر می شمرد و پس از نقل مثال هایی از اپیکور در برابر دموکریت می گیرد
بنابراین اپیکور برای توضیح پدیده های فیزیکی گوناگون با بی تفاوتی نا محدود ی پیش می رود .ملاحظه می
کنیم که برای اپیکور تفحص در علت واقعی اشیا اهمیتی ندارد. تنها قانونی که اپیکور بر آن پا می فشارد یعنی
این اصل که توضیح یک موضوع نباید با احساس تضاد داشته باشد اصلی بدیهی است زیرا آن چه به طور
.انتزاعی ممکن است دقیقا به معنا ی آزاد بودن از تضاد است
مارکس از این بخش نتیجه گیری می کند. بنا بر این می بینیم که دموکریت و اپیکور از همه لحاظ با هم
مخالف اند یکی شکاک است دیگری جزم گرا یکی جهان محسوس را صورت ظاهر می بیند و دیگری نمود عینی
آن که دنیای محسوس را صورت ظاهر می بیند خود را در گیر علوم طبیعی تجربی و دانش اثباتی می کند و
مظهر بی قراری در مشاهده و تجربه است همه جا یاد می گیرد و به همه جای جهان می رود دیگری که دنیای
پدیده یی را واقعی می داند تجربه گرایی را تحقیر می کند او تجسم آرامش فکر است و از خود رضایت دارد
.متکی به خویش است و دانش خود را از سرچشمه ی درون نتیجه می گیرد
مارکس در مقایسه ی این دو فیلسوف آشکارا شاهد یک تضاد و تناقض است که کوشش دارد بر آن فائق آید
از یک سو شکاک تجربه گرا که طبیعت ملموس را صورت ظاهر می داند مسایل را از دیدگاه ضرورت بررسی
می کند و کوشش دارد هستی واقعی اشیا را درک کند و توضیح دهد. از سوی دیگر فیلسوف یقین گرا که
نمود را امری واقعی می داند همه جا تنها احتمال و امکان را می بیند و روش توضیح او گرایش به نفی
.واقعیت عینی طبیعت دارد
به سخن دیگر دموکریت که نسبت به واقعیت ظاهر شک بسیار دارد بر این باور است که گردش کار دنیا بر
پایه ی ضرورت است در حالی که اپیکور که معتقد است تمام نمود ها واقعیت عینی واقعیت عینی طبیعت
را انکار می کند.مارکس در بخش دوم تز کوشش می کند این معضل را حل کند و خواهیم دید چه گونه
بخش دوم تز وارد جزئیات دیدگاه اپیکور می شود .عنوان فصل اول این بخش انحراف اتم از خط مستقیم است
او از سه نوع حرکت اتم نام می برد حرکت مستقیم دفع متقابل اتم ها و انحراف از خط مستقیم دو حرکت اول
.را هر دو فیلسوف قبول دارند حرکت سوم اما در آثار و افکار دموکریت نیست
مارکس در این بخش با نقد سیرو و پی بیل به دفاع از تئوری اپیکور بر می خیزد و می نویسد. از نظر اپیکور
اتم ها اجسامی هستند خود کفا یا به عبارت دیگر اجسامی هستند که در خود کفایی مطلق مانند اجرام
آسمانی در نظر گرفته می شوند و از این رو مانند آن اجرام نه در خط مستقیم که به طور مایل حرکت می کنند
.نظریه ی سقوط آزاد نظریه ی عدم خود کفایی است
مارکس سپس نتیجه کیری می کند. انحراف اتم از خط مستقیم عاملی ویژه نیست که به طور تصادفی در
فیزیک اپیکوری ظاهر شده باشد. به عکس این قانون در سراسر فلسفه اپیکور پدیدار می شود. ناگفته پیداست
که کاربرد این قانون بستگی به قلمروی دارد که در آن به کار گرفته می شود. و سپس این فصل را چنین پایان
می دهد. دفع اتم ها به وسیله ی یکدیگر نخستین شکل خود آگاهی است و بنابراین با چنان خود آگاهی یی
تطابق دارد که خود را وجود بلافصل و بی واسطه ی خرد انتزاعی می شناسد پس نظر اپیکور مبنی بر انحراف
از خط مستقیم تمامی ساختار درونی قلمرو اتم ها را تغییر داد زیرا در رهگذر ان تعین شکلی اعتبار یافت و
تضاد ذاتی در مفهوم اتم تحقق پذیرفت بنابرای اپیکور نخستین کسی بود که جوهر انحراف اتم از خط مستقیم
.را گرچه تنها به شکل حتی آن درک کرد در حالی که دموکریت تنها وجود مادی آن پی برده بود
در فصل دوم از بخش دوم تز مارکس به توضیح کیفیت اتم می پردازد و خواص بر شمرده از سوی دموکریت و
اپیکور را نام می برد و اختلاف عمیق میان این دو را توضیح می دهد نتیجه گیری او در پایان این فصل این
است. که بررسی خواص اتم ما را به همان نتایج بررسی انحراف از خط مستقیم رهنمون می شود به سخن
دیگر اپیکور تضاد موجود در مفهوم اتم یا تضاد میان جوهر و هستی را عینیت می بخشد. بنابراین او علم اتمی
را به ما عرضه داشت. از سوی دیگر در آثار دموکریت مبانی اتم درک نمی شود او فقط جنبه ی مادی را مورد
.تاکید قرار می دهد و فرضیه هایی را برای مشاهده ی تجربی ارائه می کند
در فصل سوم از بخش دوم مارکس وارد بحث پیچیده یی برای جدا کردن دو مفهوم اصل یا مبدا الایتچزا و عنصر
لایتجزا از دیدگاه فلاسفه قدیم یونان می شود و می نویسد. از نظر دموکریت اتم تنها به معنای عنصر
لایتجزا یا زیر بنایی مادی مطرح است تمایز میان اتم به صورت اصل یا مبدا لایتجزا و عنصر لایتجزا به عنوان اصل
و بنیان متعلق به اپیکور است اهمیت این تمایز از آن جا معلوم می شود که تضاد میان هستی و جوهر میان
ماده و صورت که ذاتی مفهوم اتم است با کیفیت بخشیدن به اتم در خود اتم ظاهر می شود. اتم از طریق
این خواص یا کیفیات از مفهوم خود بیگانه می شود اما به طور هم زمان ساختمان آن به کمال می رسد. از
رهگذر دفع و جذب و ترکیب کیفیات متعاب آن است که جهان پدیده ها ظاهر می شود
در جریان گذار از جهان دوات جوهر به جهان ظاهر صورت است که تضاد موجود در مفهوم اتم به بارزترین شکل
تحقق می یابد. چرا که اتم از نظر مفهومی شکل اساسی طبیعت است این شکل مطلق اکنون به ماده ی
مطلق به زیر بنای بی شکل جهان پدیده ها تنزل می یابد. این که اتم ها زیر بنای مادی طبیعت اند زیر بنایی
که همه چیز در اثر آن ظاهر می شود و در آن حل می گردد یک واقعیت است. نابودی دائم جهان ظواهر اما راه
.به جایی نمی برد ظواهر جدید شکل می گیرند خود اتم اما همیشه در زیر به صورت زیر بنا باقی می ماند
پس تا آن جا که اتم همچون یک مفهوم صرف در نظر گرفته می شود وجود آن خلا یا طبیعت نابود شده است. تا آن
جا که به سوی روابط گوناگون است هیچ گاه وجود ندارد مگر در شکل اشکالی که نیست به آن بی تفاوت
بیرونی اند. این پی آمدی ضروری است چرا که اتم مفرض به مثابه فرد انتزاعی و کامل نمی تواند خود را
به صورت قدرت نافذ و ایده آل این اشکال گوناگون تحقق بخشد. فردیت انتزاعی آزادی از بودن است نه آزادی
در بودن فردیت انتزاعی نمی تواند در نور هستی بدرخشد هستی عامل است که فردیت در آن خصلت خود را
از دست می دهد و به ماده تبدیل می گردد. به این دلیل است که اتم به دنیای آشکار ظاهر وارد نمی شود
و اگر بشود به بنیان مادی سقوط وی کند اتم در نفس خود تنها در خلا وجود دارد بنابرای مرگ طبیعت ذات اصلی
.و فنا نا پذیر آن شده است

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen