Dienstag, 27. September 2016

هر شب تا صبح به درگاه خدا آه و زاری می کند

من از شما روحانیون نظام جمهوری اسلامی ایران می پرسم که در عمر خودتان کدام پول را برای حمایت و نگاهداری زن های فقیر و بی سرپرست خرج کرده و کدام قدم را برای تأسیس مؤسسات خیریۀ زنان و اعانت به اطفال آنها
برداشته اید؟
البته هیچ
پیرزن این قضایا را بریده بریده گریه کنان برای ما نقل کرده, اخر سر چشمان قرمز شده اش را به ما دوخته, در حالتی
که سرش از شدت اندوه می لرزد اظهار می کند: آقایان روحانیون نظام ولایت فقیه رهبر ایران شما را به خدا بگویید
فرزند عزیزم معالجه خواهد شد؟
ارجمند - اگر خدا بخواهد انشاء الله خوب می شود پس می گفتند تمام کرده است؟ ما ندیدیم ولی مردم دروغ می گویند. این پدر سوخته ها روحانیون نظام جمهوری اسلامی ایران حرف می زنند! اما عمل
.نمی کنند آنها چه می دانند که علاقه مادر و فرزندی چیست؟ من یقین دارم پسرم خودش این بلا را به سر خودش نیاورده است, او همیشه می گفت من از دست سپاه و بسیج خودم را
!می کشم, اما ابداً حرفی از خودش نمی زد, این سپاه پاسداران و بسیج ها او را گوله زده اند دست چلاق بد است برای اینکه نمی شود با آن کار کرد, چشم کور بد است برای اینکه نمی شود با آن چیزی دید, ولی پول
.بی شرفی بد است برای چه؟ اینجا جواب محسوسی نمی توانید بدهید, جزاینکه یک مشت الفاظ و مهملات تحویل طرف
بدهید بروید آقایان دزد و مطمئن باشید که حرف ممکن نیست با عمل رقابت کند و بی جهت مردم ایرانی را متهم نکنید. آنها خیلی
.با هوش تر از شما روحانیون نظام ایران هستند ولی ریاکارتر از شما نخواهند بود

فکری را در اطاق توقیف گاه ملاقات کردم. و
عبای نازکی به خود پیچیده, چشمان محزونش را به صفحه کتابی دوخته بود, ولی معلوم می شد که کتابی را نمی خواند و به
خیال بافی مشغول است. و
دست دادیم, گفتم چه کردی, وکیل برای خود معین نمودی یا خیر؟ فردا چهارشنبه است. و
اشاره کرد از اطاق بیرون بریم زیرا صدای دعا و راز و نیاز محبوس دیگر مانع از صحبت کردن ما بود. با اجازه مأمور
توقیف گاه به اطاق بزرگ دیگری که خالی از هرکس و هر چیز و تا کمر دیوارهایش پر از رطوبت بود رفتیم, تخت خواب
چوبی کثیف و شکسته ای پای ستون آجری که گچ و خاکش ریخته و تا نصفه آن قطرش نصف شده است گذاشته بودند,
گذاشته بودند, روی آن نشستیم, گفتم دوستان خیلی نگران هستند, این حرکت تو برای ما یک مصیبت بود, گفت از اظهار
لطفتان متشکرم, ولی این قدرها هم مسئله پاره سنگ نمی برد. و

بعد آهی کشیده گفت: کاش مردم همه راستگو بودند, گفتم آقای که برای کارتان معرفی داشتیم برای استخلاصت خیلی دوندگی
می کند, گفت برای خلاصی من نیست, برای چیز دیگر است, سپس دسته کاغذی از جیب بغل در آورده نشانم داد. چند قبض
به مطالبه به امضاء دوست معرفی شده در آن بود. گفت می ترسد این وجوه مورد مطالبه واقع شود. گفتم: معذالک او خیلی
صمیمی و یک رنگ است. و

گفت این کاغذ را هم بخوان بعد هر چه می خواهی در باره او بگو, و
کاغذ را مطالعه کردم خطاب به رئیس اداره و مضمونش دزدی و ناپاکی فکری بود. در آن کاغذ نویسنده به رئیس اداره سخت
توپیده بود که اگر دست اشخاص ناپاک و آلوده را کوتاه نکند به مقامات عالی تری را پورت خواهد داد, به امضای آن نگاه کردم
یک نفر وطن پرست امضاء شده بود, و
گفتم چه تناسبی با قبض دارد؟
یکی از قبض های او را به دستم داده گفت خط این دو را با هم تطبیق کن. دود از مغزم بلند شده جلوی چشمانم را تیره نمود
یک لرزش مکروهی پشتم را تکان داد. گفتم: صحیح است. زیرا لب گفتم : ای بدجنس بی شرف. و

با تأثر شدید گفت: اکثر مردم همین طورند. دوستی و ارادت آنها مولد غرض شخصی و منفعت مادی است. هر کس به شما
چرب تر سلام کرد, یقین بدانید قبای برای شما دوخته است. هر کس اظهار ارادت بیشتر کرد, قیچی خود را کیسۀ شما
نزدیک تر می کند. و

گفتم: با همۀ این احوال از این بدجنسی و پدرسوختگی چه منظوری داشته است؟
گفت: بدبختانه دوستی ها به همان جهانی است که غرض کردم, ولی دشمنی ها غالباً بی جهت و علت اصلی آن فقط حس
حسادت است. و
به علاوه آقای دوست شما که معرفی شده بود دفعات اخیر که از من مطالبه پول به عنوان قرض می کرد, دزدی های من
به کیسه دزد دیگری می رفت و چیزی برای سایرین باقی نمی ماند, به این جهت نمی توانستم خواسته او را اجابت کنم. و

گفتم: حقیقتاً جنس بد و موجود رذلی هستیم. آیا روزی می شود ظاهر و باطن مردم هر چه هست, خوب یا بد هر دو یک
رنگ باشد؟
سری از روی یأس حرکت داده گفت فقط باید فریب ظاهر مردم را نخورده و به اصل فطرت که عاری از زینت و آرایش
الفاظ فریبنده است توجه نمود. سپس به شانه ام زده گفت, این شخص شخیص که هم محبس من است و از صدای دعا و
نماز او نمی توانستیم صحبت کنیم را می شناسی؟
گفتم کیست؟
گفت: هر شب تا صبح به درگاه خدا آه و زاری می کند و از صدای گریه و نماز شب و تعقیبات و نوافل او هیچ کس به خواب
نمی رود. و
گفتم: جرمش چیست؟
گفت: او در سال 1388 با گروه سبز به تظاهرات تهران شرکت داشت؟
نزدیک است از تعجب سکته کنم یا روی سرم به جای شاخ درخت چنار سبز شود. و
فکری به کلام خود ادامه داده گفت: بله این آقای مؤمن مقدس چند سال پیش هم طلبه بوده؟؟؟
با تعجب گفتم خودش چه می گوید؟
گفت: همه را اقرار دارد و می گوید یک وسوسه شیطانی, اختیار و اراده ام را سلب نموده و مثل آنکه در خواب باشم این
سیاست را اشتباه عمل داشتم. و
شاید راست بگوید. و
همین طور است, مهم ترین چیزی که انسان را از سیاست اشتباهات حفظ می کند, خودداری و ضبط نفس است. اگر این
قوه که مولود عقل و تربیت است وجود نداشت احصائیه سیاست با عده خوب روشنفکر غیر قابل شماره بالا می رفت. و

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen