Samstag, 23. Januar 2016

پسر جوانی از کشور ایران فرار کرده

و من می اندیشم: خدایا این چه مصیبتی است که بر سر انسان ایرانی می آید؟ شخصیت این جر ثومه کراهت و تباهی و 
فساد مثل گاز ذغال چنان روح این انسان ایرانی را خرد خرد می گیرد و خفه می کند که آدم متوجه نمی شود کی آن
حالت روحی شاد و منبسط را رها کرد و این صورتک کریه را بجای آن گذاشت. آدم واقعاً متاسف می شود. چطور آن
روح باز بی تکلف پر نشاط و روان و آزاد تبدیل به این چهره پر ترس منقبض مچاله پرگره فرمایشی و ادائی و وانمودی
شد. و

اما اقلا خاطره ای سایه روشن از حالات دوران کودکی خود داریم یادت نمی آید که مثلا از پدر یا برادر بزرگترت کتک
مفصلی خورده بودی, ولی لحظه ای بعد چنان با جریان زندگی آمیخته و غرق در آن بودی که همه چیز از یادت رفته
بود و می خواستی از فرط شوق زندگی را ببعلی؟ چگونه گاز ذغال محیط ناجور و نفرت آلود آن حالات را خفه کرد و
از آن موجود زیبا و پر طراوت این پدیده متعفن بوی ناگرفته و کپک زده را ساخت؟
می دانی چرا در کودکی لحظاتی بعد از هر واقعه همه چیز فراموشت می شد؟ برای اینکه ذهنت هنوز نقش ثبت کنندگی
پیدا نکرده بود هنوز بصورت توبره شخصیت درنیامده بود. وقتی ذهن چیزها را در خود جمع نکند به واقعیت های موجود
زندگی واکنش نشان می دهد و در یک کیفیت سیلانی پیش می رود. وجود انسان ایرانی بوسیله یک انرژی سیال در ارتباط
با زندگی استبدادی نظام ولایت فقیه رهبر ایران است.و نه انرژی ای که در شکل یک مقدار لفظ و توصیف خشک تثبیت
 شده است. و

چرا ما شوق برگشت به حالات اصیل خود را نداریم؟ اخیراً کتابی می خواندم به نام ریشه ها باستان ایران بعضی قسمت های
آن مرا به وضع گذشته ما و خودمان می انداخت. خلاصه داستان این است که خانواده ای شاد و فارغ از هر رنجی جز رنج 
معشیت در یکی از بر دهات یا شهر کوچکی از ایران سوسول زندگی می کرده حال پسر بزرگی خانواده بیست و چند 
ساله است. و چند برادر بزرگ هم دارد اهل ده به پسرهای سند ساله  به خود هشدار می دهد که به تنهائی از رفتن به جاهای 
پرت و دور از ده حذر کنند زیرا خطر ربوده شدن بوسیله نیرو های سپاه پاسداران نظام ولایت فقیه رهبر ایران دیکتاتور
نامیده  می شوند وجود دارد.و پسر آن خانواده که اگر اشتباه نکنم اسمش ازیل یعنی پناهنده ایرانی است عفلت می کند و یک 
روز برای تهیه یک اینترنت به قسمت افراد کشور روسیه می رود که ناگهان  بیسج های ایرانی کسیه ای روی سرش میندازند
و همه چیز تمام می شود. او را هایم یعنی پناهگاه می برند تا برای فروش در بازارهای برده خری که این پناهنده ایرانی 
عرضه کنند. و این دیگر خیلی حکایت است که هم آدم را به بردگی ببرند و هم  بدزدند و هم ببرند بردگی مفتکی حال این پسر 
جوان ایرانی که دلش خوش بوده در کشورهای دیگر درخواست پناهنده گی داشته در طول راه برده های مسروقه را باز با 
قوانین برده داری  محکم به گوش او می خوانند. تا مبادا فرار کنند. و

نظام جمهوری اسلامی ایران  هر روز جوانانی را بر بد پوشاکی لباس دستگیر کرده و آنها را با زمانت
پدر و یا مالیکیت او شاید هم هر روز با شلاق به جانشان می افتند و آنقدر می زنند که بدن هایشان
زخم های عمیقی پیدا می کند . که بعدها همچنین لباسی نپوشند.و بگو خدانشاس ها دیگر چرا می زنید آیا
صحیح نیست که می گوئیم قوی ترین احساس انسان ایرانی هویت او ایرانی است و خشم و نفرت و میل
آزار است؟ که با قوانین قضائی نظام جمهوری اسلامی ایران متولد شده است. و شلاق را حتی برای
قضای حاجت باز نمی کرده اند. بنابراین بدنشان آلوده به کثافت می شده است. چند روز یکبار می آمده اند
به گوشه های خیابان آنان را دوباره دستگیر به زندان های نظام  می ریخته اند. و

در یکی از روزها وقتی پناهنده ایرانی فرصت حرف زدن با دیگرایرانی را پیدا می کند یکی از آنها که
از شهر گرگان استان مازنداران آمده بود  می پرسد آیا در بین شما کسی از اهالی استان مازنداران
هست؟ یکی از پناهنده دیگر جواب می دهد که من هستم. آن شخص می گوید طبل های خبر دهنده از
 استان مازنداران به شهرما خبر دادند که خروس به پشت افتاد با شنیدن این خبر جوان ایرانی با یاس
و بدبختی از عمق وجودش گریه می کند و می فهمد که کارش تمام است و هرگز دیگر شهر گرگان
استان مازنداران را نخواهد دید. و طبق یک اعتقاد و باستان ایرانیان وقتی کسی گم می شود یعنی از
کشورش فرار می کند. خروسی را سر می برند و رها می کنند. اگر خروس به پشت بیفتد, معنایش این
است که شخص برای همیشه گشوررا ترک کرده و هر گز دیگر بر نمی گردد, و اگر نظام جمهوری
اسلامی ایران سرنگون گردد امکان برگشت هست. و

از جزئیات داستان باستان ایرانی که احتمالا موجب ملال خاطر می گردد بگذریم, از برگشت یکی از
بنادر گرگان استان مازنداران که پناهنده ایرانی در کشورهای خارج از ایران درخواست پناهنده پی
داشته هم به قیمت خوبی بفروش می رسد و به خانه ارباب یعنی سیاست مداران اروپائی می رود. اما
مدام به فکر فرتار و بر گشتن به کشور ایران ناحیه مازنداران است. بارها فرار می کند, ولی به هر
جا می رود می بیند در خاک اروپا است و یک دریای  و کو مانع فرار بین ایران و عزیزش حال است. و

این فسمت از داستان باستان شبیه جنگ یونان باستان وضع ما است. بچه تا سال ها فطرتاً و خودبخود
می کوشند تا در کشور ایران اصیل خودش بمانند. اما بهر طرف رو می کنند می بینند توبوب های
 اجتماعی آنان را احاطه کرده اند و خودشان متوجه نمی شوند که کی آن دیوار ستبر رفیع, یعنی دیوار
شخصیت را به دورش کشیدند و او را به اسارت در آوردند, او را از وطنش به خاک بیگانه ای منتقل
کردند. بعد از تشکیل آن دیوار  انسان هر قدر از آن فرارمی کند و بهر جا می رود می بیند باز هم درون
آن حصار است؛ در خاک بیگانه است. جز خاک بیگانه جائی را نمی بیند, جز هوای خاک بیگانه هوائی
استنشاق نمی کند. آن دیوار ستبر یک سد عظیم بین او و کشور ایران باستان اصیل وجودش ایجاد کرده
است. و با حسرت عمیق از خود می پرسم. نمی دانم آیا بعد از اسارت کسی برای ما هم خروسی کشت؟
و آیا خروس بخت ما به پشت افتاده است؟ خدایا ما را کمک کن تا به کشور ایران باستان اصیل عزیز
وجود خویش برگردیم!و

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen