خدایی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبد
بی خبر از کوچ دردآلود انسان ها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفان ها
چهره هایی در نگاهم سخت و بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقۀ زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزدی یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایۀ تاریک بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم, خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بار گاهم خلوت خاموش دل ها بود
گر خدا بودم, خدایا, لحظه ای از خویش
می گسستم, می گسستم, دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند
عاصیان را وعدۀ دوزخ نمی دادم
یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
گر خدا بودم دگر این شعلۀ عصیان
کی مرا, تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدر فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشت هایم این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آن ها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع می در خلوتم تا صبح دم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامۀ پرهیز را بر تن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از بادۀ هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم سینه ها جایم
مسجد و میخانۀ این دیر ویرانه
پرخروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
می نهادم گاه گاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟
گر خدا بودم رسولم نام پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خاکم بود آری باده خاکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد لب هایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین تن خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان, این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن, رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
ای خدا, ای خندۀ مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست دردا, ناله های من
من تو را کافر, تو را منکر, تو را عاصی
گوری چشم تو, این شیطان, خدای من
فروغ فرخ زاد
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبد
بی خبر از کوچ دردآلود انسان ها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفان ها
چهره هایی در نگاهم سخت و بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقۀ زنجیر
داستان هایی ز لطف ایزدی یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایۀ تاریک بدرودی
دست هایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم؟
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم, خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بار گاهم خلوت خاموش دل ها بود
گر خدا بودم, خدایا, لحظه ای از خویش
می گسستم, می گسستم, دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند
عاصیان را وعدۀ دوزخ نمی دادم
یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم
گر خدا بودم دگر این شعلۀ عصیان
کی مرا, تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدر فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشت هایم این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آن ها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع می در خلوتم تا صبح دم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامۀ پرهیز را بر تن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از بادۀ هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم سینه ها جایم
مسجد و میخانۀ این دیر ویرانه
پرخروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
می نهادم گاه گاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بینوای خویش
تا ببینم دردهاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش ؟
گر خدا بودم رسولم نام پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خاکم بود آری باده خاکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد لب هایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خدایی ها
من کجا و زین تن خاکی جدایی ها
من کجا و از جهان, این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن, رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
ای خدا, ای خندۀ مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست دردا, ناله های من
من تو را کافر, تو را منکر, تو را عاصی
گوری چشم تو, این شیطان, خدای من
فروغ فرخ زاد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen