Samstag, 21. Dezember 2013

دیدار در شب



  و چهرۀ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
حق با کسی است که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید؟
من, من که هیچگاه
جز بادبادگی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانۀ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است

و چهرۀ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار سست
که باد؛ طرح جاری شان را
لحظه به لحظه محو و دگر گون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهائی شب می ربودشان
و بر تمام پهنۀ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد
باور کنید
من زنده نیستم

من از ورای او تراکم تاریکی را
 و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم , آه, ولی او

او بر تمام این همه می لغزید
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشم هایش تا ابدیت ادامه داشت

حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که به حقیقت بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب , به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید؟

من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر, شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می داند
و گشتیان خستۀ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس
 من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامۀ همان شب بیهوده است

خاموش شد
و پهنۀ وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را
در سایۀ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور
اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالۀ یک زنده نیستند؟

گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبۀ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطۀ زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرۀ نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را در خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلنداندیش ؟
پس راست است, راست, که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زودباور خود را دریده اند؟

اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
مردم آزادیخواه به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالۀ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند

افسوس
من با تمام خاطره هایم
از خون, که جز حماسۀ خونین نمی سرود
و از غرور, غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم: نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند

لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دست های ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی , به سوی من
پیش آمدند

سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرۀ فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد؟

آیا زمان آن نرسیده است
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد, بر جنازۀ مرد خویش
زاری کنان بر خیزند

شاید پرنده بود که نالید
یا باد, در میان درختان
یا من ؛ که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره ها می دیدم
که آن دو دست , آن دو سرزنش تلخ
باز, همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
بدرود بدرود

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen