انسان ها تا کنون همواره برداشت های نادرستی از خویش از آن چه که هستند و از آن چه باید باشند
داشته اند.آنان روابط خود را بنا بر دیدگاه های خویش از خدا از انسان طبیعی و غیره ترتیب داده اند
ساخته های مغز آنان دیگر تحت مهارشان نیست..این آفرینندگان در برابر آفریده های خود سر فرود
آورده اند .باشد که آنان را از این خیالات تصورات جزم ها و موجودات خیالی که این انسان ها زیر یوغ شان
تحلیل می روند برهانیم .باشد که بر ضد این حاکمیت تصور و خیال قیام کنیم. یکی {لودویک فویرباخ}می
گوید بیایید به انسان ها بیاموزیم چه گونه این تخیلات را با اندیشه هایی که با جوهر انسان تطابق دارد
عوض کنند دیگری {برونوباوئر}اعلام می کند بیایید به آن ها یاد دهیم چه گونه برخوردی نقادانه با این
تخیلات داشته باشند سّومی {ماکس اشترنر }می گوید بیایید به آنان بیاموزیم چه گونه این تخیلات را از
سر به در کنند و در آن صورت واقعیت موجود فرو خواهد ریخت روزی روزگاری شخصی دلیری بر این تصور
بود که انسان ها تنها از آن رو در آب غرق می شوند که در چنگ نظریه ی جاذبه گرفتارند. اگر این فکر را
مثلاً با اعلام این که مفهومی خرافی و مذهبی است از ذهن خود دور کنند بی شک از خطر {غرق شدن
در آب } مصون خواهند ماند. این شخص سراسر زندگی خود را به مبارزه با توهم جاذبه سپری کرد توهمی
که همه ی آمارها و شواهد متعدی پی آمدهای زیان بارش را به او نشان می داد . این آدم دلیر نمونه یی
از فلاسفه ی جدید انقلابی در آلمان بود
فصل اول زیر عنوان فویرباخ :تقابل دیدگاه ماتریالیستی و ایده آلیستی با تاریخچه یی از تلاشی و پوسیدگی
فلسفه ی روح مطلق فلسفه ی هگل و به وجود آمدن ترکیبات تازه هگلی های جوان و سیر قهقرایی کیفیت
آن و محدود ماندنش در چارچوب فلسفه ی هگل و نقد مفاهیم مذهبی آغاز می شود
هگلی های جوان مفاهیم تفکرات ایده ها و خلاصه محصولات ذهن را موجودیتی مستقل بخشید ه و
زنجیرهای واقعی بشریت می پنداشتند همان گونه که هگلی های قدیمی این محصولات ذهن را عامل
پیوندهای واقعی بشر می دانستند . اینان بر این پایه علاج کار را در تغییر آگاهی کنونی به یک آگاهی نقادانه
یا خود پرستانه می دیدند
از نظر مارکس این نوع برخورد در واقع به معنای به رسمیت شناختن وضع موجود و تفسیر آن به شکل دیگر
است ..به عبارت دیگر مبارزه ی آنان نه بر ضد اوضاع واقعی و ملموس موجود بلکه با عبارات است آن هم از
طریق عباراتی دیگر از این رو کوشش آن ها در آن جهت نیست که میان فلسفه و واقعیت آلمان ارتباطی بر
قرار کنند
پس از این مقدمه مارکس و انگلس وارد بحث اصلی یعنی طرح نظر خود می شوند و این دیدگاه را با پیش فرض
اولیه ی خود آغاز می کنند
پیش فرض هایی که بحث خود را با آن آغاز می کنیم خودسرانه و جزمی نیستند بلکه پیش فرض هایی
واقعی اند که تنها در تخیّل می توان از آن ها جدا شد..این پیش فرض ها افراد واقعی و فعالیت و شرایط مادّی
زندگی شان است چه آن شرایط مادی که از پیش موجود بوده اند و چه آن هایی که با فعالیت خود به وجود
می آورند. پس این پیش فرض ها کاملاً از طریق تجربی می توانند محک زده شوند
بدیهی است که نخستین پیش فرض کل تاریخ بشر وجود افراد زنده ی بشر است بنابراین نخستین واقعیتی
که باید مشخص شود سازمان یابی فیزیکی این افراد و رابطه ی متعاقب آن ها با بقیه ی طبیعت است
آن ها سپس رابطه ی هستی شناسانه و بنیائی میان انسان و طبیعت را به این شکل مطرح می سازند
انسان ها می توانند از طریق آگاهی مذهب و یا هر چیز دیگر از حیوانات متمایز شوند. امّا خود این انسان ها
زمانی خود را از حیوانات متمایز می کنند که به تولید وسایل معیشت خویش آغاز کنند اقدامی که به سازمان
فیزیکی آنان مشروط است ..انسان ها با تولید وسایل معیشت خود به طور غیر مستقیم حیات مادی خویش
را تولید می کنند
روشی که انسان ها به تولید وسایل معیشت خود دست می زنند درجه ی نخست به ماهیت وسایل معیشت
وسایل تولید واقعی بستگی دارد که به صورت موجود و آماده پیدا می کنند و مجبورند آن ها را باز تولید کنند
این شیوه تولید نباید صرفاً به عنوان باز تولید هستی فیزیکی افراد تلقی شود بلکه شکل معینی از فعالیت
این افراد شکل معینّی از بیان زندگی آن ها و شیوه ی زندگی معینّی از سوی آن هاست. افراد بدان گونه
که هستند زندگی خود را بیان می کنند. بنابراین چیستی شان با تولید شان مطابقت دارد هم با چیزی که
تولید می کنند و هم با این که چه گونه تولید می کنند . از این رو چیستی افراد به شرایط مادّی تولید آن ها
وابسته است..
این تولید با افزایش جمعیت امکان ظهور می یابد . این امر به نوبه ی خود مستلزم وجود رابطه ی افراد با هم
است ..شکل این رابطه را باز هم تولید تعیین می کند

Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen